تفاوت فاحشی بین رواندرمانی تجربهای و غرولند عقلانی وجود دارد
نویسنده: بلیک گریفین ادواردز
گاهی درمانگران از یاد میبرند مراجعان به چه چیزی بیش از همه نیاز دارند – یک حضور اصیل، غیرواکنشی و همدلانه، یک فعالیت حمایتگرانه که تغییر را معتبر میشمارد و مهارتساز و معطوف به هدف است. بسیاری از مواقع درمانگران به منظور اثربخش بودن درمان به طرزی انعطافنیافته از شیوهای از پیش موجود و ذهنیتی بسیار عقلانی دفاع میکنند.
سالها پیش دانشآموزی – مراجع من – ناسزاگویان به معلماش، که او را دنبال میکرد و انتظار فرمانبرداری از او داشت، از کلاس گریخت. خیلی سریع از من خواسته شد تا راهی برای کمک پیدا کنم. من برای 10 دقیقه معلم را نگریستم که به نحوی بیثمر خواستار اطاعت او بود. معلم تنها زمانی دست برداشت و عقبنشینی کرد که مطالبههایش را بازگو کرد. من بیسروصدا ایستادم تا که او وحشیانه به زمین فوتبال دوید. او یک لولهی PVC بلند پیدا کرد و از آن به عنوان چیزی مثل چوب هنرهای رزمی استفاده کرد. وقتی او سرگرم هنرنمایی با سلاحاش بود من هم لولهی دیگری برداشتم و به طرز خندهداری آن را در هوا چرخاندم. او خندید و گفت “خیلی احمقی! تو نمیدانی چهکار میکنی”. من هم خندیدم و گفتم “حرکاتت خوب بود. از کجا اینها را یاد گرفتی؟”
او دربارهی کمربند کاراتهاش رجز خواند و هنگامی که دربارهی حرکات توضیح میداد، همراه با سوالهای حقیقتاً کنجکاوانه به او نشان دادم که مبهوت این مطالب شدهام. وقتی او لحظهای سکوت کرد تا نفسی تازه کند من گفتم “ممنون، جالب بود، اما من بهتر است برگردم. میخواهی با من قدمی بزنی؟” من تلألو بدگمانی را در چشماناش دیدم و او نپذیرفت. گفتم “زیاد اینجا نمان. هر دو کار داریم و باید انجامشان بدهیم.”
وقتی دور شدم اضطراب در من جان گرفت. نباید او را ترک میکردم. با این حال او را نمیتوانستم مجبور هم کنم و سودی در جنگ قدرت نمیدیدم. کماکان نمیتوانستم بدون او وارد ساختمان شوم چون مورد بازخواست قرار میگرفتم. اگر مجروح میشد چه؟ اگر فرار میکرد چطور؟
سی متری ساختمان بودم که به من رسید. او به دنبالم دویده بود شروع کرد به قدم زدن با من. به او خندیدم و به راه رفتن ادامه دادم. ما به ساختمان کلاس او رفتیم و من در را برایش باز کردم. گفتم “بعداز ظهر خوبی داشته باشی”. او جواب داد “با کاغذبازیها خوش بگذران”. هر دو خندیدیم و او بر صندلیاش نشست. معلم بیسروصدا به نشانهی تشکر از من سری تکان داد.
اگرچه این مواجهه درمانی مثل جلسهای متداول نبود، اما ناخوشایندی و خودانگیختگی آن بازنمایانگر بسیاری از لحظات درمانی بود که در آن مجبورم به شهودم اعتماد کنم، برای عمل کردن عجولانه، بیپرده یا پیروی کردن از انتظارات درمانی دچار تردید شوم. این اغلب احساسی مشابه بداههپردازی دارد، اما این جنون درمانی ، که کارل ویتاکر آن را چنین نامیده است، مستلزم بصیرت درمان غنی، همچنین شجاعت، شفقت، گشودگی و خوشبینی است.
به منظور آغاز حل و فصل هیجانات دشوار، درمانگران باید به نحوی مراجعان را ترغیب کنند تا این هیجانات را در مواجهه با پذیرش بیقیدوشرط، به جای صرفاً فکر کردن دربارهشان، احساس کنند. درمان موثر همیشه بیشتر بر نیمکره راست مغز متکی است تا سمت چپ.
بلنچ داگلاس (2015) مینویسد:
در روش فروید رازی نهفته بود وقتی توصیه کرد که تحلیلگر تا حد ممکن خنثی باشد، جزئیات زندگیاش را افشا نکند، پشت سر بیمار و خارج از میدان دید او بنشیند و کم سخن بگوید. این بیمار را مجبور میکرد از یک موقعیت مبهم معنا استخراج کند و تنها راهی که داشت تا چنین کند، توسل به تجارب خویشتن، رها از قید و بند واقعیت تحلیلگر به عنوان یک شخص واقعی بود.
کارل ویتاکر عنوان کرده است که درمان باید یک تجربه هیجانی پیچیده باشد نه “غرولند عقلانی” (نیپییر، 1977). ما موجودات پیچیدهای هستیم که به بهترین نحو با سطوح متعدد آگاهی و بودن دست و پنجه نرم میکنیم. لمحههایی از هیجان آتش جنگ برافروختهاند. ما فرسنگها از موجوداتی صرفاً عقلانی دوریم. جهان جایی کاملاً عقلانی نیست. چرا رواندرمانی باشد؟