زندگی آکنده از نشانه های روانآزردگی – علائم سازگاری و تابآوری- است
نویسنده: بلیک گریفین ادواردز
زیگموند فروید باور داشت که زندگی ما توسط تمایلاتی زیربنایی که قدرتشان را از بیخبری ما نسبت به آنها میگیرند تعیین میشود. ویلیام کالین، پزشک اسکاتلندی، در سال 1769 اصطلاح “روانآزردگی” را ابداع کرد، اصطلاحی که فروید به آن با توصیف الگوهایی – از رفتار، افکار، خواب دیدهها، هیجانات یا نشانههای بدنی، و نه ضرورتاً الگوهایی منفی- که در پاسخ به نیرویی ناهشیار که او آن را “سرکوبگری” مینامید شکل میگیرند، شهرت بخشید.
بر اساس عقاید فروید زندگی ما مملو از چنین الگوهایی است. فروید (1917) نوشت، “زندگی سالم ظاهراً مملو از جزئیات پیش پا افتاده است که در عمل نشانههای کم اهمیت روانآزردگی هستند.” ما به سادگی بر آنها چشم میپوشیم زیرا اکثراً خوش خیم هستند. بسیاری از آنها حتی ممکن است به عنوان علائم سازگاریپذیری و تابآوری توصیف شوند. روانآزردگی همتای مفهومیِ به میزان کمتر جانفرسایِ فروید برای الگوهایی از نشانههای شدید است که او آن را “روانگسستگی” (یا سایکوز) مینامید.
این دو دستهبندی، دو طبقهبندی کاملاً متفاوت از کنش روانشناختی را از آن خود کردند: سایکوز، اختلالی که در آن فرد در تماس با واقعیت نیست –برای مثال، هذیانی یا پارانویید- ،حالتی مزمن دارد و فرد را از کار افتاده میکند؛ روانآزردگی، وضعیتی که در آن فرد در تلاش برای سازگاری با واقعیتهای مشقت بار زندگی بسیار فرسوده شده و اغلب شامل اضطراب و افسردگی است. روانآزردگی از نظر فروید به تعارض بین ایگو و اید و روانگسستگی به تعارض بین ایگو و واقعیت اشاره دارد. روانآزردگی یقیناً قابلیت این را دارد که شدید و حتی ناتوان کننده شود، چنانکه هرکسی که با افسردگی، اضطراب و استرس پس از سانحه (PTSD) جدی دست و پنجه نرم میکند میتواند آن را گواهی دهد. با این حال همه ما به نوعی روانآزرده هستیم. ذهنهای ما خزانههای وسیعی از معناها است. نمادها در بسترهای تاریکی که کارل یونگ از آنها به عنوان “سایه” صحبت میکرد آرام خوابیدهاند. سایه یک جنبهی ناهشیار روانشناختی است که از نظر توجه و هشیاری ما پوشیده میماند، جنبهای از خودمان که مالکیت آن را نفی میکنیم، یک مخزن خطرناک که ما را در معرض فرافکنی قرار میدهد. ما با سرکوب ویژگیهایی که بر آنها سایه افکنده شده بر آتش آنها میدمیم و موجب مضطرب شدن، حالتی دفاعی به خود گرفتن و تا حدی فریب دادن خودمان میشویم. ظاهر فریبندهی برخی شخصیتهای خودپسند ممکن است خبر از ناامنیها و ترس از آسیبپذیری که در پس آن وجود دارد دهد.
ما دائماً در خطر فرافکنی تهدیدهای کودکی هستیم – آن طوری که معلم ورزشمان ما را با صورت در گل و لای پرتاب کرد، به سیاقی که دوستی به ما خیانت کرد و ما را با عذابی هیجانی تنها گذاشت، طوری که معلم مدرسه بخاطر دست و پا چلفتی بودنمان با چنان شدتی بر سرمان فریاد کشید که قلبمان با اضطراب میتپید. و مسلماً زمانی که این اذیت و آزارها از سوی مراقبان نزدیکی که ما را بزرگ کردهاند باشند، این اندوخته بسیار بیشتر است.
محرکهای بخصوص موجب واکنشهایی ویژه میشوند. بوی غذایی لذیذ موجب ترشح بزاق میشود. لمس تابه داغ سبب انقباض بازتابی عضله میشود. ایوان پاولف کشف کرد که واکنشهای فیزیولوژیک طبیعی میتوانند در پاسخ به محرکهایی که در حالت عادی آن واکنشها را بر نمیانگیزد نیز شرطی شوند. در نتیجه، بازتابهای انسانی طبیعی ما میتوانند زایل شوند. هر موقعیتی که موجب اضطراب میشود، واحدهای حافظه ناهشیاری ایجاد میکند که به محرکهای اصلی وابسته است (مثل، غذا، تابه و …). در شرایط خاص و تحت تاثیر شرطی سازی، بوی غذایی لذیذ میتواند موجب انقباض بازتابی عضلانی شود، یا لمس یک تابه سبب ترشح بزاق گردد. ما با خطر بی امان درونفکنی و فرافکنی تصاویر و نمادهای مملو از هیجانِ دنیایی که ما را احاطه کرده است مواجه هستیم.
یونگ (1964) مینویسد:
انسان با وجود تمام عقلانیت و کارامدیاش، نسبت به این واقعیت که تحت تصرف قدرتهایی است که ماورای کنترل او هستند فاقد بینش است. خدایان و اهریمنان او … ، او را در تقلایی بی پایان، دلهرههای مبهم، مشکلات روانی، نیازی سیری ناپذیر به قرصها، الکل، تنباکو و غذا، و از همه مهمتر تسلسل عظیمی از روانآزردگیها نگه میدارند. (ص، 82) ما موجوداتی هیجانی هستیم که محاسبات فرضی خود را بر پایهی طرحوارههایی درونی که معانی آنها بر اساس تجارب اولیه دلبستگی، دوستی، فرهنگ، مذهب، و زندگی بین فردیمان شکل گرفتهاند، انجام میدهیم. سوگیریهای ذهنی ما ممکن است دقیق، مهجور یا حتی شریرانه باشد.
کنش انسانی ما تنها روانشناختی نیست؛ این کنش به طرز برجستهای بومشناختی است. به واژه خاستگاه خانواده فکر کنید – یک واحد به لحاظ هیجانی پویا، سیستمی خودنظمجو از روابط که ما با تمام پیچیدگیمان، از آن به هویت رسیدیم. گرگوری بیتسون (1972)، انسانشناس و نظریهپرداز برجستهی سیستمی مینویسد، “انسان در خانواده به منظور کنترل دامنه رفتار دیگری عمل میکند.” خانواده کارگاهی سفالگری است که خودانگاره ما در آن درونی شده و به طور عمده شکل میگیرد.
ما در خانوادهمان خواهناخواه سبکهای دلبستگی، زبان عشق، واکنش به تعارضها و روشمان برای تفکر درباره تقریباً همه چیز را میآموزیم. طی سالهای بحرانی دلبستگی، جهانبینی و شخصیت ما نادانسته شکل میگیرد. ما از طریق فرآیند شرطیسازی هیجانی یاد میگیریم تا چگونه به استرس پاسخ دهیم، چگونه فکر کنیم و چگونه باشیم. ما موجوداتی احساسی هستیم و حتی تفکر ما به طرزی لاینفک به هیجانات گره خورده است.
تجارب گذشته ما در همآمیختگی با آمادگی مزاجی منحصر به فرد ما به تکامل خود ادامه میدهد و افکار، هیجانات و رفتارمان را همیشه تحت تاثیر خود قرار میدهد. پیشداوریهای خودکامبخش و عادتهای بینفردی مقاوم در برابر تغییر ما قدرت این را دارند ظرفیتمان برای روابط بینفردی و مسئولیتپذیری هیجانی را از پا در آورند. وقتی به غیر از خانواده به فرهنگ و جامعه نیز نگاه میکنیم، تعامل فزاینده سیستمهای پیچیده هیجان، ادراک، تفکر و معنا را میبینیم.
مردم در انعطافناپذیری خود گیر میکنند پیشفرضها توسط سیستمی اجتماعی حمایت میشوند که خودش نیز در جهتی معکوس از پیشفرضها حمایت میکند، زیرا سیستم اجتماعی خودش تابع بازگشتی گستردهای است مملو از افراد دارای پیشفرضها. ضرب المثل “مرغ یا تخم مرغ” حقیقتاً نمیتواند حق مطلب را برای این سطح از پیچیدگی ادا کند.
خانواده ها و سختی های اعتیاد
ما نمیتوانیم اینگونه ادامه دهیم که انگ اعتیاد ،خانوادهها را از درمان باز دارد. طبق گزارش مرکز کنترل و پیشگیری…